چارشنبه طوری

ساخت وبلاگ
بنام هستی بخش

  امروزرفتم کلاس اونم چه کلاسی بیشتر به ورور گذشت تااموزش

افسانه هم نیومده بودبامعین اصن ی حس غریبی داشتم برخلافه روزای قبل ن ازقهقهه زدنام خبری بودن ازشوخیام

میس مودی وسولی اینام بودن وبامیس استادبه صحبت و خوش وبش کردناشون طبق روال ادامه میدادن

میس مودی هم منو خاله خطاب قرارمیداد حالاچون ی بیس سالی کوچیکتربودم ازش ی حس عجیبی داشتم چقدبهم توجه دارن بخاطره سنمه یاکلاچون تودل بروام؟/؟هههه

عصری باقسقل رفتیم خونه دوستم کلی ازعاقاها غیبت کردیم و اخ وتف گفتیم به این دوره زمونه

هی من گفتم هی اون گف تابالاخره دهنمون خشک شدو دوس جون یادش افتادی چایی ومیوه ای ب مابده ی حس لکچردادنی داشتم اون لحظهی حس ..ه خوردم ک ازدواج کردمی توچشای دوستم موج میزد

فرداقراره بیادببرمش پارک معین واسماومحمدجوادم هستن گمونم خوش بگذره

یک کتابم درباب مهارتهای زندگی بهش دادم ک محاله بخونه باگ...ادی ک من ازش سراغ دارم

بگذریم اون مشتریمم کلان قالم گذاش نیومدحالادارم براش

ب امیدروزای بهتر

پ ن:علی هم ن گ ه ب انه بازم تنام :( 

اندراحوالات من...
ما را در سایت اندراحوالات من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mimmeslemaryamam بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 10 تير 1397 ساعت: 15:32